This is a story about an extra-terrestrial. To download the plot of this story click on the link below
دارچین Cinnamon
رازیانه Fennel
زرد چوبه Turmeric
زرشک Barberry
زعفران Saffron
زنجبیل Ginger
سماق Sumac
شوید Dill
فلفل قرمز Red pepper, Chili pepper
فلفل سیاه Black pepper
عناب Jujuba
کنجد Sesame
میخک Clove
نعناء Peppermint
هل Cardamom
ژنرال General
سرهنگ Colonel
سرگرد Major
سروان Captain
ستوان Lieutenant
ستوانيار Warrant Officer
گروهبان Sergeant
سرجوخه Corporal
سرباز Private
نرم افزار روبی، مجموعه ای ارزشمند از جملات، اصطلاحات روزمره و ضرب المثلها که شما را در آموزش زبان انگلیسی کمک می کند.
ویژگی های نرم افزار rubi v1.0:
1. نمایش متن انگلیسی به همراه ترجمه فارسی در قالبی جذاب.
۲٫ امکان تنظیم بازه های زمانی وقفه و نمایش جملات.
۳٫ امکان تغییر فونت متن
۵٫ قابلیت پخش تلفظ جملات انگلیسی. (این امکان را می توانید به صورت اتوماتیک نیز تنظیم کنید)
۶٫ امکان favorite کردن جملات مورد پسند.
نکته:
با وجود بزرگ بودن مجموعه جملات، حجم نرم افزار بسیار پایین می باشد
این نرم افزار تحت چارچوب دات نت، نسخه ۲ پیاده سازی شده است.
dl.lorddownload.com/ordibehesht/rubi_v1.0.rar
John lived with his mother in a rather big house, and when she died, the house became too big for him so he bought a smaller one in the next street. There was a very nice old clock in his first house, and when the men came to take his furniture to the new house, John thought, I am not going to let them carry my beautiful old clock in their truck. Perhaps they’ll break it, and then mending it will be very expensive.’ So he picked it up and began to carry it down the road in his arms.
It was heavy so he stopped two or three times to have a rest.
Then suddenly a small boy came along the road. He stopped and looked at John for a few seconds. Then he said to John, ‘You’re a stupid man, aren’t you? Why don’t you buy a watch like everybody else?
جان با مادرش در یک خانهی تقریبا بزرگی زندگی میکرد، و هنگامی که او (مادرش) مرد، آن خانه برای او خیلی بزرگ شد. بنابراین خانهی کوچکتری در خیابان بعدی خرید. در خانهی قبلی یک ساعت خیلی زیبای قدیمی وجود داشت، و وقتی کارگرها برای جابهجایی اثاثیهی خانه به خانهی جدید، آْمدند. جان فکر کرد، من نخواهم گذاشت که آنها ساعت قدیمی و زیبای مرا با کامیونشان حمل کنند. شاید آن را بشکنند، و تعمیر آن خیلی گران خواهد بود. بنابراین او آن در بین بازوانش گرفت و به سمت پایین جاد حمل کرد.
آن سنگین بود بنابراین دو یا سه بار برای استراحت توقف کرد.
در آن پسر بچهای هنگام ناگهان در طول جاده آمد. ایستاد و برای چند لحظه به جان نگاه کرد. سپس به جان گفت: شما مرد احمقی هستید، نیستید؟ چرا شما یه ساعت مثل بقیهی مردم نمیخرید؟
برای خواندن این داستان به ادامه مطلب بروید.
هم چنین شما می توانید این داستان را از لینک زیر دانلود کنید.